عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

چهار سالگی خورشید خونه ی ما...

بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز از آسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با دو تا شمع روشن يکي به نيت تو يکي از طرف من الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم به خاطر و جودت به افتخار بودن عزیز دلم بدون مقدمه میرم سراغ عکسای جشن تولدت که روز سه شنبه بیست و هفت خرداد با حضور سه تا از دوستای گل من و گلهای نازشون برگذار شد و با اینکه جشن پراز تجملات و شلوغی نبود اما بهت خیلی خیلی خوش گذشت و از شادیت شاد شادم.... ...
31 خرداد 1393

فرشته ای به زمین آمد...

فراموش شدنی نیست جان مادر...لحظه ای که آمدی...چشمانت را دیدم...لب هایت را دیدم... صدایت را شنیدم...لحظه ای که آمدی،جهان مال من بود،در آغوش من بود... مادر شدنم مبارک شاه قلبم " تولدت مبارک‏ " ...
27 خرداد 1393

تغییر عنوان وبلاگمون...

پسرکم.....کاملا بی دلیل در آستانه ی اتمام چهارسالگیت تصمیم گرفتم اسم وبلاگتو عوض کنم.امیدوارم از این اسم خوشت بیاد.شاملو _ حافظ عصر ما _ شاعر مورد علاقه ی من و شعرهاش همدم لحظه های عاشقانه ام بوده و هست و اسم جدید وبلاگت رو از شعر " آیدا در آیینه " ی او برداشت کردم: تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم ای پری وار در قالب آدمی که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمیسوزد حضورت بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیه می کند؛ دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه ی گناهان و دروغ شسته شوم : بردیــ ♥ ـــا در آیینــ &hea...
21 خرداد 1393

درد دل 27

دلم تنگه برای گریه کردن....کجاست مادر کجاست گهواره ی من شیرینکم باز دل مادرت تنگه.این شده قصه تکراری زندگی من و وبلاگ تو.نمیدونم بعدها که این نامه هارو میخونی چی فکر میکنی .حتما با خودت میگی عجب مادر افسرده ای داشتم.اما باور کن گل یکدانه ی من ، هرگز نذاشتم که دلتنگیم روی روحیه شما و بابایی تاثیر بذاره.هرگز نذاشتم که گریه های بیصدامو شما ببینین. دلم تنگه.برای مادرم باباییم....گیلانم..بارانش..سبزه زارانش...بغض بدی دارم ...دلم های های گریه میخواد... وتو عزیزِجان مادر مدام از شمال و خونه ی مامان جون و دلبستگیهات به اونجا میگی و دلم رو بیشتر میلرزونی.فدای دلتنگیهاتم جانِ مادر....الان دیگه تعطیل شدیم.هر لحظه بخواییم میتو...
15 خرداد 1393

منِ او...

شیشه ی عمر مادر... روزهای آخر چهار سالگی رو میگذرونی و به زودی وارد پنج سالگی میشی.چقدر زود گذشت گریه های شبانه ات و وابستگی بی نظیرت به آغوش من اولین مزه چشیدنت ,اولین دندانت و اولین قدمت خوب یادم هست.چقدر محتاجم بودی و هزاران بار شکر چقدر بی نیازی از من امروز....چقدر زود بزرگ شدی جان مادر .از لحظه ای که دو خط قرمز بیبی چک رو دیدم تو شدی همدم ثانیه ثانیه ی زندگیم.نگرانی برای هر ثانیه ی وجودت و هر طپش شیرین قلبت شد همدم همیشگی قلب من... نهال کوچک من ....رشد کن...بزرگ شو.....درخت شو.....درخت.... من مال توأم...منِ تو ....وبه قول امیرخانی....منِ او.... پسرکم.... تورو کمی وابسته...
1 خرداد 1393
1